دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد
جان طاقت هجر تو از این بیش ندارد
از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم
دیوانه دل عاقبت اندیش ندارد
سیف
بی تو به سامان نرسم ای سروسامان همه تو
ای به تو زنده همه من ای به تن جان همه تو
همه تو
همه تو
تو
تو
تو
تو
دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد
جان طاقت هجر تو از این بیش ندارد
از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم
دیوانه دلِ عاقبت اندیش ندارد
سیف
بی تو به سامان نرسم ای سروسامان همه تو
ای به تو زنده همه من ای به تنم جان همه تو
همه تو
همه تو
تو
تو
تو
تو
برای مخاطبان اندک و انگشت شمارم
بس سال هایی که بیهوده بیهوده بودیم
بس کوچه هایی که تا هیچ پیموده بودیم
دل ها به اندازه ی خنده ی کوچکی بود
دل را در آرامشی پوچ فرسوده بودیم
بر چشم هامان گذر داشت خوابی هزاره
ای کاش آن روز ها را نیاسوده بودیم
ای کاش فواره ی روشن جست و جو را
با خاک خیس تغافل نیندوده بودیم
دل ها به زیر غبار غریبی نهان بود
ای کاش آیینه ها را نیالوده بودیم
موسیقی چشمه ها را شنیدیم، رفتند
وقتی که آن سوی تنهایی آسوده بودیم
از سلمان هراتی عزیییییز
در مجموعه ی از آسمان سبز
روحش شاد
بی تو اینجا، نه . برایم همه جا فانی بود
آسمان تشنه به این ،گریه ی طولانی بود
*
راه می رفتم و فکر تو به سر می راندم
در سرم فکر و خیالی که نمی دانی بود
*
حسرت چادر تو خانه خرابم میکرد
چادرت سمبلی از غیرت گیلانی بود
*
آه حرفی بزن ای واسطه ی زندگیم
ای که امواج صداهای تو طوفانی بود
*
تعنه ها خوردم و افسوس که کافر نشدم
ظاهر و باطن این کفر ، مسلمانی بود
*
رخصتی ده که کمی واله نگاهت بکنم
چشم، درگیر همان چهره ی /بارانی بود
شاید کم شده باشه کسی داستان تو وبلاگی بخونه اما نمی دونم چرا یه حسی می گه که بنویسمش هر چند که تعداد اندکی خوانندش باشن.
دشت سنگ زرد
هنوز چله ی بهار از راه نرسیده ولی برگ های بوته های گل رز چنان سبز شده اند که انگار دو ماه است که از بهار رفته. ملخ رنگ پریده ای از روی برگ ها به این سمت و آن سمت می پرد، رنگ پریدگی اش نمی گذارد.
ادامه مطلب
درباره این سایت